بازرگانی مودت | عاشقانه‌های یک روحانی دوست داشتنی
38
rtl,post-template-default,single,single-post,postid-38,single-format-quote,ajax_fade,page_not_loaded,,qode-theme-ver-7.7,wpb-js-composer js-comp-ver-4.2.3,vc_responsive

عاشقانه‌های یک روحانی دوست داشتنی

Designers can create normalcy out of chaos; they can clearly communicate ideas through the organising and manipulating of words and pictures.

— عاشقانه‌های یک روحانی دوست داشتنی

مرحوم «مصطفی الموسوی» از نیروهای کهنه کار لشکر 31 عاشورا و از هم رزمان «مهدی باکری» ، خاطره ای از آن سردار شهید نقل کرده است که بسیار تکان دهنده و تاثیرگذار است و حقیقتا مایه شرمنده گی بسیاری از آقایان و عزیزانی است که بار مسئولیت مدیریت های گوناگون را بر گردن دارند. خداوند عاقبت همه ما را ختم به خیر بگرداند، همان گونه که عاقبت مهدی باکری را. و العاقبة للمتّقین

«به سیمناری در مشهد دعوت شده بودم. از لشکر اجازه گرفتم و آمدم تبریز. رفت و برگشت مان با هواپیما بود. آن جا هم ما را به یک هتل چهار ستاره بردند که امکانت خوبی هم داشت. برای من که مدت زیادی در منطقه بودم، سفر لذت بخشی بود. چند روزی آن جا بودیم و برگشتیم.

آقا مهدی، اولین حقوق سپاهش را گرفته بود. به ما گفت: «امروز همه مهمون من، می خوام همه رو جیگر مهمون کنم.» خیلی سر حال بود. ما را صبحانه جگر مهمان کرد، سر صبحانه، همین طور که مشغول خوردن بودیم، پرسید: «خُب، آقای الموسوی، تعریف کن ببینم، از سمینار مشهد چه خبر؟» با آب و تاب گفتم: «آقا مهدی، سمینار نگو، بگو دومینار. عجب سمیناری بود. با هواپیما بردنمون و رفتیم هتل چهار ستاره و خلاصه همه چیز به راه بود.» تا این ها را گفتم، قیافه اش در هم رفت.

حرف هایم که تمام شد، همین طور که سیخ ها دستش بود، گفت: «آقای الموسوی! این سیخ ها رو می بینی؟ روز قیامت این ها رو توی بدنت فرو می کنن. شما می تونستی با اتوبوس بری، با اتوبوس هم برگردی.» گفتم: «من که هواپیما نگرفتم، برامون گرفته بودن.» سعی کردم خودم را تبرئه کنم، اما او با ناراحتی گفت: «شما یه انسان بالغ هستی، وقتی یه جایی رو می تونیم با اتوبوس بریم، چرا با هواپیما و پول ملت بریم؟ وقتی می تونیم توی هتل معمولی بخوابیم، چرا بریم هتل چهار ستاره؟» می گفت چون مأموریت بوده و از بیت المال خرج شده، نباید می رفتی.» مشرق

بدون نظر

نظر شما چیست؟